وای بر من که تو آن گم کرده ام بودی ومن افسوس هرگز تورا باور نداشتم
وای بر من که دستهای مهربانت میزبان آغوش همیشه خسته من بود ....
ولی .....چه ساده از کنارش میگذشتم .
وای بر من که ردپای عاشقانه ات همواره مکمل قدمهای سنگین و افسرده خاطرم بود ومن ...
و من هیچگاه بدان اندکی هم تامل نکرده بودم .
.... وای برمن که تورا داشتم اما باور نداشتم ....
این جملات وقتی از زبان چشمانی بگوش میرسید که هر لحظه قطرات بهم چسبیده اشکش را به سمت گونهایش هدایت میکرد
شنیدنی تر میشد .........
به همین خاطر بود که به دنبال ردپای صدا کنار ساحل دلها رفتم .
ردپای خسته روی ماسه ها مرا بسمت قطعه ای از ساحل که
از همه طرف خلوتی منحصر بفرد داشت برد .
تکه سنگی که تمامی این خلوت را با خود به یغما برده بود ...و
موجهایی که همواره بدنبال عشقبازی با تن مهربان این تخته سنگ بودند وبا
هر برخورد قدری از این سکوت را در هم میشکستند .
نزدیکتر که میشدم صدا نیز رسا تر میشد .
تاریکی شب به چشمان خسته ام کمک میکرد تا از آن فاصله صاحب صدا را نشناسم.
به تخته سنگ که رسیدم
اول از همه موجهای بازیگوش به استقبال پاهای خسته ام آمدند .
دیگر صدایی را نمیشنیدم ...
خوب که دقت کردم کسی را هم ندیدم .
تا به خود آمدم دیدم که ساعتهاست که روی تکه سنگی که قبل از غروب آفتاب زاویه دید مطلوب و زیبایی داشت
در حالیکه صورت خود را در دو دست گذاشته بودم نشسته ام ..........
.......وای بر من. ...سوته دل.